نور باران شد زمين و آسمان
آفتاب عشق تابيده به جان
در فضا پيچيده عطر انتظار
گل بيا، پاييز ما را کن بهار
دست سبزي بر سر هستي بکش
جرعه نابي به سر مستي بکش
چشمها در انتظار گام توست
شيعه، مجنون از جمال و نام توست
کعبه دل ميتپد با شوق يار
دشتها سر سبزه ميآيد بهار
موج، دريا، آب، شادي ميکند
باغ، بلبل، نغمه خواني ميکند
اطلسي پوشيده بر تن، آن نگار
صبح، نجوا ميکند با ياد يار
جاده پر پيچ و خم است، اما قشنگ
ميرسد آلالههاي رنگ رنگ
انتظار سبز او مثل دعاست
ره به کيهان دارد و بي انتهاست
ماه عالم تاب، جان خاتم است
هرچه گويم از جمال او کم است
بانگ تکبيرش به کيهان ميبرد
عدل، تا ملک سليمان ميبرد
بر يتيمان نان و گندم ميدهد
مثل جدش، قوت مردم ميدهد
در ره حق، استقامت ميکند
حق، دعايش را اجابت ميکند
هر دو دستش هست سوي آسمان
نور سيمايش چراغ عارفان
خاک، بي او، بوي غربت ميدهد
خشکسالي، رنج و ذلت ميدهد
پاي عشاقش شده پر آبله
جمعهها را ميشمارد قافله
رهزنان اموال مردم ميبرند
کينه توزان سينهها را ميدرند
چکمه پوشان، با بزک، رنگ و ريا
به اسارت بردهاند اخلاق را
نيش دندانهايشان چون حرمله
آدميت را از آنها فاصله
کاخهاشان پايگاه ظلمت است
آن حوالي آدمي در ذلت است
قد علم کرده کنون شرک و ريا
التماست ميکنم آقا بيا
مثل روباه دغل، مکارهاند
اهل ايمان نيستند، بد کارهاند
کارهاشان با زر و زور و فريب
صورت ظاهر، به لب «أمّن يجيب»
بر کيان حق شبيخون ميزنند
کاخ پوشالي چو فرعون ميزنند
چون دغلکارانِ شيطان پيشهاند
جان مولا، دشمن انديشهاند
کار آنان در زمين، ظلم و فساد
جرم آنان نيست، غير از ارتداد
وارث کعبه بيا و دست گير
انتقام از بيدلان مست گير
قلب زهرا[سلام الله عليها!] نازنين! جانا بيا
پر شکوه فرما فضاي جمعه را
حبيبالله امامي ـ رشت
هر دل سپردهاي که زليخا نميشود
هر جان دهندهاي که مسيحا نميشود
هر عابدي طعام به مهمان نميدهد
هر کس عبا به تن نمود که مولا نميشود
هر رهروي که راه به جنّت نميبرد
هر يوسفي که يوسف زهراسلام الله عليها نميشود
هر نهر کوچکي که به دريا نميرسد
هر قطرهاي که لايق دريا نميشود
من دل سپردهام به امام آخر زمان
اين رمز عاشقياست که افشا نميشود
شاعر: منوچهر محمدي